سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان «ناتمام» اثر هادی خورشاهیان

منِ شکسته‌ی راوی

راوی «ناتمام» شخصیتی پیچیده و پر از تناقض است که ذهنش درگیر شک و تردید است. او در جستجوی هویتی است که به نظر می‌رسد هر لحظه از دستش می‌لغزد. مثل کسی که قطعات یک پازل را در دست دارد، اما تصویر کامل را نمی‌بیند. این گم‌گشتگی و سردرگمی شخصیت باعث می‌شود رمان به یک تجربه‌ی روان‌شناسانه بدل شود. خواننده همراه با راوی، وارد لایه‌های مختلف ذهن او می‌شود و در این میان با احساس تنهایی، ترس و امیدهای کوچک دست‌وپنجه نرم می‌کند. این منِ شکسته، همذات‌پنداری عمیقی ایجاد می‌کند.

 

واژه‌ها به‌مثابه زخم

نویسنده به شکلی استادانه از زبان استفاده می‌کند تا نشان دهد نوشتن نه آرامش‌بخش که خود زخمی است بر دل و ذهن راوی. هر کلمه، هر جمله، به نوعی تکرار درد و رنج است. واژه‌ها زخمی‌اند که همیشه تازه می‌مانند و هیچ‌گاه التیام نمی‌یابند. این نوع نگاه به زبان و نوشتن، رمان را از یک داستان معمولی به یک نمایشگاه درد درونی تبدیل می‌کند. انگار راوی با هر واژه، بخشی از خود را بیرون می‌کشد و به معرض دید می‌گذارد.

 

گذشته‌ی نامعلوم

گذشته‌ی شخصیت اصلی هاله‌ای از ابهام دارد؛ مثل پرده‌ای نیمه‌شفاف که اجازه‌ی دیدن کامل را نمی‌دهد. خاطرات به صورت قطعات پراکنده‌ای به یاد آورده می‌شوند؛ خاطراتی که با زمان کمرنگ شده‌اند یا شاید هرگز کامل نبوده‌اند. همین ابهام درباره‌ی گذشته، حس بی‌ثباتی و ناپایداری را تشدید می‌کند. این گذشته مبهم به شکل یک سایه بزرگ روی تمام رفتارها و احساسات راوی سنگینی می‌کند و باعث می‌شود او به‌دنبال معنی و پاسخ در تاریکی‌های ذهن خود باشد.

 

فرم به‌مثابه محتوا

ساختار گسسته و پاره‌پاره‌ی رمان، انعکاس دقیق ذهن آشفته و پراکنده‌ی راوی است. صفحات و قطعاتی که ظاهراً بی‌ارتباط به نظر می‌رسند، در مجموع یک تصویر کلی از وضعیت ذهنی و احساسی او ارائه می‌دهند. این فرم روایی باعث می‌شود خواننده خودش هم بخشی از معمای رمان شود، و با ترکیب قطعات مختلف، به تفسیر داستان بپردازد. فرم، نه فقط روشی برای روایت بلکه خود محتوا و پیام رمان است.

 

معشوقی که فقط حضور دارد

حضور معشوق در رمان نه مستقیم و واضح، بلکه به صورت سایه‌وار و مبهم است. او شخصیت واقعی یا خیالی نیست، بلکه یک نماد است؛ نمادی از عشقی که هیچ‌گاه تحقق نیافته یا به پایان نرسیده. حضورش در تمام متن حسرت‌آمیز و شاعرانه است، گویی همه چیز برای این معشوق نوشته شده و هر جمله بخشی از دلتنگی راوی است. این معشوق نامرئی، رمان را به یک داستان عشقی در سایه تبدیل می‌کند که در پس ذهن همیشه جاری است.

 

پایان، آغاز ناتمام دیگر

رمان عمداً به شکلی پایان می‌یابد که حس ناتمامی را تشدید کند. هیچ قطعیتی وجود ندارد و پایان بیشتر به یک نقطه‌ی تعلیق شبیه است تا ختم داستان. این پایان باز باعث می‌شود خواننده احساس کند که داستان همچنان ادامه دارد؛ در ذهن خودش، در احساساتش، یا حتی در زندگی واقعی. این تکنیک نویسنده، مرز میان داستان و زندگی را محو می‌کند و نشان می‌دهد که زندگی واقعی هیچ‌گاه کامل و تمام نمی‌شود، همیشه جایی نیمه‌کاره باقی می‌ماند.